فارسی است و در لغت عرب آنرا عربی گیرند، مرضعه. حاضنه. ظئر. ظاغیه. (منتهی الارب). غاذیه. (ملخص اللغات). پازاج. پازاچ. زن که بچۀ دیگری را شیر دهد. شیردهنده بچۀ دیگری را. ربیبه. علوق. (منتهی الارب). دایگان. شیرده. شیردهنده. زنی که بچه ای را به شیر خود بپرورد. (از آنندراج) : بهنگام شیرش به دایه دهد یکی تاج زرینش برسر نهد. دقیقی. همان گاو پرمایه کم دایه بود ز پیکر تنش همچو پیرایه بود. فردوسی. یکی گاو پرمایه خواهد بدن جهانجوی را دایه خواهد شدن. فردوسی. بیامد بکشت آن گرانمایه را چنان بی زبان مهربان دایه را. فردوسی. به رستم همی داد ده دایه شیر کجا میشد آن شیر پرمایه سیر. فردوسی. و دایۀ از مادر مهربانتر بودم و جان بر میان بستم و امروز همگان از میان بجستند. (تاریخ بیهقی). چو دایه مهربانی جمله فرزندان عالم را همی گویی کجا هستند در آباد ویرانش. ناصرخسرو. چیست خلاف اندر آفرینش عالم چون همه را دایه و مشاطه تو گشتی. ناصرخسرو. چنانکه دایه دهد انگبین و شیر بطفل دهد ز کوثر فضل انگبین و شیر مرا. سوزنی. چون کودکان ز دایه و مامک ز بخت خوش دیدی نشان دایگی و مهر مامکی. سوزنی. دایه بی شیر و طفل بیمارست. انوری. خاکست ترا دایه از آن ترس که روزی خون تو خورد دایۀ بیدادگر تو. خاقانی. زمین دایه است و تو طفلی تو شیرش خورده او خونت همه خون تو زان شیری که خوردستی ز پستانش. خاقانی. اول از آن دایه که پرورده ای شیر نخوردی که شکر خورده ای. نظامی. طفل شب آهیخت چو در دایه دست زنگلۀ روز فراپاش بست. نظامی. فرمود ورا بدایه دادن تا رسته شود ز مایه دادن. نظامی. ملک بکام کی شود تا نرسد بحکم او عنقا دایه کی شود تا نرسد به زال زر. مجیربیلقانی. دایۀ جود ترا گفتم کرا خواهی رضیع گفت باری آز را کش نیست امید فطام. کمال اسماعیل. طفل یک روزه همی داند طریق که بگریم تا رسد دایۀ شفیق. مولوی. تخم بطّی گرچه مرغ خانه ات کرد زیر پر چو دایه تربیت مادر تو بطّ آن دریا بدست دایه ات خاکی بد و خشکی پرست. مولوی. دایۀ ابر بهاری را فرموده تا بنات نبات را در مهدزمین بپروراند. (گلستان سعدی). چو بازو قوی کرد و دندان ستبر براندایدش دایه پستان به صبر. سعدی. همچنان از نهیب برد عجوز طفل ناخورده شیر دایه هنوز. سعدی. مگر آن دایه کاین صنم پرورد شهد بودست و شیر پستانش. سعدی. آسمان را دل بسوزد بر شکایت پیشگان دایه بیزار است از طفلی که پستان میگزد. صائب. - امثال: دایۀ از مادر مهربانتر. دایۀ ازمادر مهربانتر را باید پستان برید. مادر را دل سوزد دایه را دامان. ز مادر مهربانتر دایه خاتون. چه مادری که از دایه مهربانتر نباشد. ، پرستار و مربیۀ طفل. زن پرورندۀ بچۀ دیگری. لله. زنی که از طفل دیگری پرستاری کند و اورا پرورش دهد. گیس سفید: سزاشان ببخشید بسیار چیز یکی دایه با وی فرستاد نیز. فردوسی. بشد دایه لرزان پر از ترس و بیم ز طائر همی شد دلش بر دونیم. فردوسی. یکی دایه بودش بکردار شیر بر پهلوان اندر آمد دلیر. فردوسی. پرستنده و دایۀ بیشمار ز بازارگه تا در شهریار. فردوسی. بدین کار با دایه پیمان کنی زبان در بزرگی گروگان کنی. فردوسی. هم آنگه زن جادوی پرفسون که بد دایۀ ماه و هم رهنمون. فردوسی. فرستاد مردایه را چون نوند که رو زیر آن شاخ سرو بلند. فردوسی. بشد خواب و آرام از آن خوب چهر بر دایه شد با دلی پر ز مهر. فردوسی. بدو دایه گفت آنچه فرمان دهی بگویم بیارم ازو آگهی. فردوسی. به دایه گفت: دایه ! چاره ای ساز که رفته یار بدمهر آیدم باز. فخرالدین اسعد (ویس و رامین). یکی آتش ز عشق اندر من افتاد مرا در دل ترا در دامن افتاد. فخرالدین اسعد (ویس و رامین). بگفت ای دایه تا کی یافه گویی ز نادانی در آتش آب جوئی. فخرالدین اسعد (ویس و رامین). مر او را زنی کابلی دایه بود که افسون و نیرنگ را مایه بود. اسدی. هر آنکس که پیرامنش بد براند خود و دایۀ جادو و شاه ماند. اسدی. زنی دایۀ دختر شاه بود که بازارگان را نکوخواه بود. اسدی. پروردگان دایۀ قدسند در قدم گوهر نیند اگر چه به اوصاف گوهرند. ناصرخسرو. خار و گیا چو دایۀ لاله است و اصل گل از بهر هر دو خدمت آب و گیا کنم. مسعودسعد. دایه ای زیر این کهن بنیاد نیست کس را چو عقل مادرزاد. سنائی. این یزدجردبن شهریار دایه ای داشت مهربان. (فارسنامۀ ابن البلخی چ اروپا ص 111). دایۀ دهر نپرورد کسی را که نخورد بینی ای دوست که این دایه چه بی مهر و وفاست. انوری. هیچکسی را به او باز نخوانند اگر دایه بجان پرورد طفل کسان بر کنار. خاقانی. دایه شده بر قریش و برمک صدق و کرم تو جعفران را. خاقانی. دایۀ دانای تو شد روزگار نیک و بد خویش بدو واگذار. نظامی. کمان خواست از دایه و چوبه تیر گهی کاغذش بر هدف گه حریر. نظامی. ، لله. لالا. مربی. للۀ مرد. پروردگار مرد: سیاوش جهاندار پرمایه بود ورا رستم زابلی دایه بود. فردوسی. ز زابلستان چند پرمایه بود سیاووش را آن زمان دایه بود. فردوسی. چنین تا برآمد بر این روزگار تهمتن بیامد بر شهریار چنین گفت کاین کودک شیرفش مرا پرورانید باید بکش چو دارندگان ترا مایه نیست مر او را بگیتی چو من دایه نیست. فردوسی. ترا دایه گر مرغ شاید همی پس این پهلوانی چه باید همی. فردوسی. چنین گفت با من یکی هوشمند که جانش خرد بود و رایش بلند که ای دایۀ بچۀ شیر نر چه رنجی که جان هم نیاری ببر بکوشی و او را کنی پرهنر تو بی بر شوی چون وی آید ببر. فردوسی. قال اسحاق بن ابراهیم مصعبی، جعلنی المأمون دایه لاولاد موسی بن شاکر. (تاریخ الحکماء قفطی). - دایۀ شوهر پسر، کنایه از کرۀ زمین است. ارض. (آنندراج) (برهان). ، قابله. (بحر الجواهر) (اقرب الموارد). مام ناف. معتلفه. (منتهی الارب). ماماچه دختر قاضی شمس الدین عمر بن وجیه الدین شامی حنبلی. از زنان محدث و مرجع استفادۀ فضلای عصر خود بوده است و او را وزیر و ست الوزراء نیز گویند در سال 716 یا 717 هجری قمری درگذشته است. (ریحانه الادب ج 8 ص 311). و نیز رجوع بهمین کتاب و در منثور ص 239 و خیرات حسان ج 2 ص 55 شود
فارسی است و در لغت عرب آنرا عربی گیرند، مُرضعه. حاضنه. ظئر. ظاغیه. (منتهی الارب). غاذیه. (ملخص اللغات). پازاج. پازاچ. زن که بچۀ دیگری را شیر دهد. شیردهنده بچۀ دیگری را. ربیبه. علوق. (منتهی الارب). دایگان. شیرده. شیردهنده. زنی که بچه ای را به شیر خود بپرورد. (از آنندراج) : بهنگام شیرش به دایه دهد یکی تاج زرینش برسر نهد. دقیقی. همان گاو پرمایه کم دایه بود ز پیکر تنش همچو پیرایه بود. فردوسی. یکی گاو پرمایه خواهد بدن جهانجوی را دایه خواهد شدن. فردوسی. بیامد بکشت آن گرانمایه را چنان بی زبان مهربان دایه را. فردوسی. به رستم همی داد ده دایه شیر کجا میشد آن شیر پرمایه سیر. فردوسی. و دایۀ از مادر مهربانتر بودم و جان بر میان بستم و امروز همگان از میان بجستند. (تاریخ بیهقی). چو دایه مهربانی جمله فرزندان عالم را همی گویی کجا هستند در آباد ویرانش. ناصرخسرو. چیست خلاف اندر آفرینش عالم چون همه را دایه و مشاطه تو گشتی. ناصرخسرو. چنانکه دایه دهد انگبین و شیر بطفل دهد ز کوثر فضل انگبین و شیر مرا. سوزنی. چون کودکان ز دایه و مامک ز بخت خوش دیدی نشان دایگی و مهر مامکی. سوزنی. دایه بی شیر و طفل بیمارست. انوری. خاکست ترا دایه از آن ترس که روزی خون تو خورد دایۀ بیدادگر تو. خاقانی. زمین دایه است و تو طفلی تو شیرش خورده او خونت همه خون تو زان شیری که خوردستی ز پستانش. خاقانی. اول از آن دایه که پرورده ای شیر نخوردی که شکر خورده ای. نظامی. طفل شب آهیخت چو در دایه دست زنگلۀ روز فراپاش بست. نظامی. فرمود ورا بدایه دادن تا رسته شود ز مایه دادن. نظامی. ملک بکام کی شود تا نرسد بحکم او عنقا دایه کی شود تا نرسد به زال زر. مجیربیلقانی. دایۀ جود ترا گفتم کرا خواهی رضیع گفت باری آز را کش نیست امید فطام. کمال اسماعیل. طفل یک روزه همی داند طریق که بگریم تا رسد دایۀ شفیق. مولوی. تخم بطّی گرچه مرغ خانه ات کرد زیر پر چو دایه تربیت مادر تو بطّ آن دریا بدست دایه ات خاکی بد و خشکی پرست. مولوی. دایۀ ابر بهاری را فرموده تا بنات نبات را در مهدزمین بپروراند. (گلستان سعدی). چو بازو قوی کرد و دندان ستبر براندایدش دایه پستان به صبر. سعدی. همچنان از نهیب برد عجوز طفل ناخورده شیر دایه هنوز. سعدی. مگر آن دایه کاین صنم پرورد شهد بودست و شیر پستانش. سعدی. آسمان را دل بسوزد بر شکایت پیشگان دایه بیزار است از طفلی که پستان میگزد. صائب. - امثال: دایۀ از مادر مهربانتر. دایۀ ازمادر مهربانتر را باید پستان برید. مادر را دل سوزد دایه را دامان. ز مادر مهربانتر دایه خاتون. چه مادری که از دایه مهربانتر نباشد. ، پرستار و مربیۀ طفل. زن پرورندۀ بچۀ دیگری. لله. زنی که از طفل دیگری پرستاری کند و اورا پرورش دهد. گیس سفید: سزاشان ببخشید بسیار چیز یکی دایه با وی فرستاد نیز. فردوسی. بشد دایه لرزان پر از ترس و بیم ز طائر همی شد دلش بر دونیم. فردوسی. یکی دایه بودش بکردار شیر بر پهلوان اندر آمد دلیر. فردوسی. پرستنده و دایۀ بیشمار ز بازارگه تا در شهریار. فردوسی. بدین کار با دایه پیمان کنی زبان در بزرگی گروگان کنی. فردوسی. هم آنگه زن جادوی پرفسون که بد دایۀ ماه و هم رهنمون. فردوسی. فرستاد مردایه را چون نوند که رو زیر آن شاخ سرو بلند. فردوسی. بشد خواب و آرام از آن خوب چهر بر دایه شد با دلی پر ز مهر. فردوسی. بدو دایه گفت آنچه فرمان دهی بگویم بیارم ازو آگهی. فردوسی. به دایه گفت: دایه ! چاره ای ساز که رفته یار بدمهر آیدم باز. فخرالدین اسعد (ویس و رامین). یکی آتش ز عشق اندر من افتاد مرا در دل ترا در دامن افتاد. فخرالدین اسعد (ویس و رامین). بگفت ای دایه تا کی یافه گویی ز نادانی در آتش آب جوئی. فخرالدین اسعد (ویس و رامین). مر او را زنی کابلی دایه بود که افسون و نیرنگ را مایه بود. اسدی. هر آنکس که پیرامنش بُد براند خود و دایۀ جادو و شاه ماند. اسدی. زنی دایۀ دختر شاه بود که بازارگان را نکوخواه بود. اسدی. پروردگان دایۀ قدسند در قدم گوهر نیند اگر چه به اوصاف گوهرند. ناصرخسرو. خار و گیا چو دایۀ لاله است و اصل گل از بهر هر دو خدمت آب و گیا کنم. مسعودسعد. دایه ای زیر این کهن بنیاد نیست کس را چو عقل مادرزاد. سنائی. این یزدجردبن شهریار دایه ای داشت مهربان. (فارسنامۀ ابن البلخی چ اروپا ص 111). دایۀ دهر نپرورد کسی را که نخورد بینی ای دوست که این دایه چه بی مهر و وفاست. انوری. هیچکسی را به او باز نخوانند اگر دایه بجان پرورد طفل کسان بر کنار. خاقانی. دایه شده بر قریش و برمک صدق و کرم تو جعفران را. خاقانی. دایۀ دانای تو شد روزگار نیک و بد خویش بدو واگذار. نظامی. کمان خواست از دایه و چوبه تیر گهی کاغذش بر هدف گه حریر. نظامی. ، لله. لالا. مربی. للۀ مرد. پروردگار مرد: سیاوش جهاندار پرمایه بود ورا رستم زابلی دایه بود. فردوسی. ز زابلستان چند پرمایه بود سیاووش را آن زمان دایه بود. فردوسی. چنین تا برآمد بر این روزگار تهمتن بیامد بر شهریار چنین گفت کاین کودک شیرفش مرا پرورانید باید بکش چو دارندگان ترا مایه نیست مر او را بگیتی چو من دایه نیست. فردوسی. ترا دایه گر مرغ شاید همی پس این پهلوانی چه باید همی. فردوسی. چنین گفت با من یکی هوشمند که جانش خرد بود و رایش بلند که ای دایۀ بچۀ شیر نر چه رنجی که جان هم نیاری ببر بکوشی و او را کنی پرهنر تو بی بر شوی چون وی آید ببر. فردوسی. قال اسحاق بن ابراهیم مصعبی، جعلنی المأمون دایه لاولاد موسی بن شاکر. (تاریخ الحکماء قفطی). - دایۀ شوهر پسر، کنایه از کرۀ زمین است. ارض. (آنندراج) (برهان). ، قابله. (بحر الجواهر) (اقرب الموارد). مام ناف. معتلفه. (منتهی الارب). ماماچه دختر قاضی شمس الدین عمر بن وجیه الدین شامی حنبلی. از زنان محدث و مرجع استفادۀ فضلای عصر خود بوده است و او را وزیر و ست الوزراء نیز گویند در سال 716 یا 717 هجری قمری درگذشته است. (ریحانه الادب ج 8 ص 311). و نیز رجوع بهمین کتاب و در منثور ص 239 و خیرات حسان ج 2 ص 55 شود
دهی است از دهستان میان آبادبخش اسفراین شهرستان بجنورد، واقع در 36 هزارگزی جنوب راه عمومی میان آباد به سن خواست. در جلگه واقع و دارای هوای معتدل است. 118 تن سکنه دارد. آب آن از قنات تأمین میشود. محصولش غلات و زیره و شغل اهالی زراعت و گله داری است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
دهی است از دهستان میان آبادبخش اسفراین شهرستان بجنورد، واقع در 36 هزارگزی جنوب راه عمومی میان آباد به سن خواست. در جلگه واقع و دارای هوای معتدل است. 118 تن سکنه دارد. آب آن از قنات تأمین میشود. محصولش غلات و زیره و شغل اهالی زراعت و گله داری است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
دهی است از دهستان سربند بالا بخش سربند شهرستان اراک. واقع در 36هزارگزی جنوب باختری آستانه. دارای 289 تن سکنه می باشد. آب آن از چشمه و قنات تأمین می شود. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
دهی است از دهستان سربند بالا بخش سربند شهرستان اراک. واقع در 36هزارگزی جنوب باختری آستانه. دارای 289 تن سکنه می باشد. آب آن از چشمه و قنات تأمین می شود. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
دهی از دهستان جلال ازرک بخش شهرستان بابل. دارای 175 تن سکنه. آب آن از رودخانه. محصول آن برنج، صیفی، کنف، غلات و نیشکر است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3)
دهی از دهستان جلال ازرک بخش شهرستان بابل. دارای 175 تن سکنه. آب آن از رودخانه. محصول آن برنج، صیفی، کنف، غلات و نیشکر است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3)
دهی است از دهستان مینودشت شهرستان گرگان واقع در 12 هزارگزی مینودشت، کوهستانی و سردسیر است و 460 تن سکنه دارد. آب آن از چشمه تأمین میشود. محصولش غلات و ابریشم و حبوب و شغل اهالی زراعت و گله داری و صنایع دستی زنان بافتن پارچه های ابریشمی و چادرشب و شال است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3)
دهی است از دهستان مینودشت شهرستان گرگان واقع در 12 هزارگزی مینودشت، کوهستانی و سردسیر است و 460 تن سکنه دارد. آب آن از چشمه تأمین میشود. محصولش غلات و ابریشم و حبوب و شغل اهالی زراعت و گله داری و صنایع دستی زنان بافتن پارچه های ابریشمی و چادرشب و شال است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3)
ابن محمد بن علی هروی. از ذریۀ ابی ایوب انصاری معروف به شیخ الاسلام و حافظ حدیث و از ائمه بوده است. او راست: منازل السائرین درحدیث. ذم الکلام و جز آن. وی به سال 410 هجری قمری متولد شد و در 485 هجری قمری درگذشت. (از الاعلام زرکلی)
ابن محمد بن علی هروی. از ذریۀ ابی ایوب انصاری معروف به شیخ الاسلام و حافظ حدیث و از ائمه بوده است. او راست: منازل السائرین درحدیث. ذم الکلام و جز آن. وی به سال 410 هجری قمری متولد شد و در 485 هجری قمری درگذشت. (از الاعلام زرکلی)